|
زل مي زنم به حركت منظم برف پاك كن ها و اين كه چطور با سنگيني برفهاي روي خود همچنان بالا و پايين مي رود. چرا با هر باران و برفي ترافيك شديدتر مي شود ؟ ... نمي دانم . عجله اي هم نيست . بعد از چند دقيقه سكون ، يك حركت كوچك . كودك ماشين جلو با انگشت سبابه كوچكش روي بخار پنجره ، خانه مي كشد . مثل تمام خانه هاي كودكانه . مي بيند كه نگاهش مي كنم ، رنگ از صورتش مي پرد و خود را از من پنهان مي كند . اما بعد از چند ثانيه باز سرش را از پشت صندلي آرام بالا مي آورد ، در حالي كه چشمانش را با دو دست پوشانده و از لاي انگشتانش به من خيره شده است .... با ترس و شايد اندكي ترحم . از روي داش بورد چند برگ دستمال كاغذي بر مي دارم و سعي مي كنم خون روي صورتم را پاك كنم . آينه ماشين را روي صورتم تنظيم مي كنم ، حق دارد كودك ، ... از قيافه افتاده ام . سعي مي كنم خون هاي خشك شده را با ناخن تميز كنم ، به موهايم چسبيده ، درد دارد. منصرف مي شوم ، اما هنوز خونريزي ادامه دارد . ماشين ها باز كمي به حركت در مي آيند . به كودك نگاه مي كنم . هنوز رويش به سمت من است ، ولي اين بار دستانش را به زير چانه زده و نگاهم مي كند ، آرام تر به نظر مي رسد . به ياد اتفاقات امروز مي افتم ، روز بدي بود ، ... خيلي . سرم هنوز به خاطر آن ضربه تير مي كشد و هنوز هم خون از پيشاني به پشت چشم چپم مي ريزد و آنجا جمع مي شود كه باعث شده چشمم تقريبا بسته شود. سرم را روي فرمان مي گذارم و گريه مي كنم ، ... بغضي كه گلويم را چند ساعتي بود آزار مي داد ، بيرون مي آيد . گريه ام بي صدا است . مادرم هميشه مي گفت : « وقتهايي كه بي صدا گريه مي كني ، وقتهايي است كه آزار ديده اي . » صداي بوق ماشينهاي پشت سرم را مي شنوم . سرم را بالا مي آورم ، كودك كه با نگراني نگاهم مي كند ، وقتي لبخند مي زنم ، لبخند مي زند ، بوسه اي مي فرستد و با دست خداحافظي مي كند . راه باز شده است . آينه را به تنظيم مي كنم و راه مي افتم .
شرمين آبان 82 |
|